دیروز سر همین کوچه ایستاده بودم
نگاه کردم
خیالم راحت شد
«ورود ممنوع» نبود
آنقدر ذوق کردم
که توجه نکردم
به آن دو تابلوی به ظاهر بی خطر
که به طرز احمقانه و خطرناکی کنار هم بودند
«یک طرفه»
«بن بست»!
و اکنون ایستاده ام
اینجا
در انتهای این کوچه احمق!!
در انتهای این «خروج ممنوع!»
هر چیز را نه به خاطر قیمتش، که به خاطر معنایش ارزش گذاری می کردم.
کم می خوابیدم و بیشتر به رویا فرو می رفتم، چون می دانم هر دقیقه که چشمانمان را می بندیم، شصت ثانیه نور را از دست می دهیم.
وقتی دیگران توقف می کردند، راه می افتادم. وقتی دیگران در خواب بودند، بیدار می شدم. وقتی دیگران حرف می زدند، گوش می کردم.
اگر خدا یک ذره زندگی به من عطا می کرد، ساده لباس می پوشیدم، دمر جلوی آفتاب دراز می کشیدم و نه جسمم را که تنها روحم را عریان می کردم.
به بچه ها بال می دادم، اما می گذاشتم خودشان پرواز را بیاموزند.
به سالخوردگان، به سالخوردگان می آموختم که مرگ با پیری در نمی رسد، بلکه با فراموشی می آید.
چقدر من از شما آدم ها چیز آموخته ام...
آموخته ام که همه مردم می خواهند بر فراز بلندی ها و کوه ها زندگی کنند، بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی در شیوه بالا رفتن از سربالایی نهفته است و نه رسیدن به آن.
آموخته ام که وقتی یک نوزاد تازه به دنیا آمده، برای اولین بار انگشت پدرش را در دست کوچکش می فشارد، او را برای همیشه گرفتار می کند.
خدای من، من اگر قلب داشتم...
یک روز نمی گذاشتم بگذرد، بی آنکه به مردم بگویم عشق زیباترین هدیه خداوند است.
من خیلی چیزهاست که از شما آدم ها یاد گرفته ام، اما در واقع اینها کمکی به من نمی کنند، چرا که وقتی مرا در چمدان تنهاییم، در یک گوشه بگذارند، خواهم مرد
عروسک پارچه ای می گوید: اگر خدا برای یک لحظه یادش می رفت که من یک عروسک پارچه ای هستم و به من یک ذره زندگی می بخشید، احتمالا هر چه را که به فکرم می رسید بر زبان نمی آوردم، اما به هرچه می گفتم فکر می کردم.