روزی به رهی دخترکی بود خفن
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دخترِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
به آن نسبت که ما نسبت نداریم
در ارشاد هم بلا نسبت نداریم
از آن گشتی که بر گشت کرد مارا
شبی ارشاد لازم شرمساریم
خجل از آن همه اخلاق زیبا
و مانورعظیم اقتداریم
از آن پایین هفتاد و دو سانتی
وزان بالای هم قد چناریم
از آن گاز عزیز اشک آور
وزان باتومها ما سوگواریم!
(خداوندا چگونه زنده ماندیم ؟
مگر ما ارسلان نامداریم؟!!!)
از آنکه زیر پوتین ها نمردیم
کنون شرمنده آن پاسداریم
چنان ارشاد کرده کار ما را
که دیگر حال لیلا را نداریم
چنان مدیونمان کرد آن برادر
تعهد داده ایم دینش بر آریم
از اکنون ما برای روز موعود
لباس سبز مخمل می گذاریم
به هر قصه که گفتیم و شنیدیم
فقط دیدیم که «ما بی شماریم»
تهاجم گشته لابد لای فرهنگ
که ما مخمل سبز را دوست داریم
تمام فتنه ها از "رنگ سبز" است
برای رنگ سبز ما خون بباریم
زبان سرخ، آزاری ندارد
به سر سبزی خود جان می سپاری
میتــرســم ...