سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن مانند با چشم دیدن نیست؛ زیراگاه چشمها به صاحبانش دروغ می گویند، ولی خرد به آنکه از وی اندرز خواسته، نیرنگ نمی زند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :55
کل بازدید :169454
تعداد کل یاداشته ها : 336
103/2/18
2:14 ص

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود .

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمی کرد . خانواده دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق نا ممکن برگیرد . و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد . اما او تنها لبخند میزد . او می دانست که همگان تصور می کردند و عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده . . . اما خودش می دانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند . اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند . پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد . . .

وی گفت : فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد ، زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در آنجا گفت : من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمی کنم . تنها یک خواسته دارم . . .

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را می دهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند . هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود .

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت . . .

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر می کنی پسر پادشاه میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب می کند . . . !

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است . . .

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک می شد . . . اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود می رسید و به آن آب می داد و از آن مراقبت می کرد گلی از آن نمی رویید . . . او روز به روز افسرده تر می شد . به گفته دوستانش پی می برد . تا روز موعود . . . .

که همه دختران شهر با گلدان هایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند . . . یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رزهای سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز . . . اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد . تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند . . .

شاهزاده که گلدان ها را یکی یکی می گرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد . . . سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب آورد . . .

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده . . . .

همهمه ای راه افتاد . همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه می کردند . . . که پسر پادشاه گفت : مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود . در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود . . . !!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت . . . . . . . . . . .

 

انکس که بداند و بداند که بداند (این بداند دوم یک فهم معرفتی از دانستن اول است)

و انکس که بداند و بفهمد که بداند

انکس که بداند و بداند که بداند

اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

انکس که بداند و نداند که بداند (مثل فارق التحصیلان دانشگاه های ما )

انکس که بداند و نداند که بداند

بیدارش نما که بیش از این خفته نماند

انکس که نداند وبداند که نداند

لنگان خرک خویش به مقصد برساند

انکس که نداند و نداند که نداند

و نخواهد که بداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند

ما دو جور جهل داریم : یک جهل ساده و بسیط که فرد میدونه که نمیدونه

و یک جهل مرکب که فرد نمیدونه که نمیدونه این فکر میکنه که همه چیز رو می دونه

 


  
  
کپی

 

سخرانی ایشون در جمعی از دانشجویان دانشگاه آزاد بود .من از این طرز صحبت کردن خیلی خوشم میاد!! واقعا آدم را تحت تاثیر قرار میده... صحبتایی که با شوخی و خنده مطلب اصلی را به همه می رسونن و این جور صحبت کردن از هر کسی بر نمیاد !! مثلا این آخوندهایی که میان بالای منبر و صحبت می کنن، من دلم می خواد!!!اول از همه این را بگم که تخصص دکتر انوشه در تیپولوژی هست . از تفاوت دختران و پسران شروع می کنم :عدد یک نشان دهنده خصوصیات دختران و عدد دو نشان دهنده خصوصیت پسران هست : 1) اساسا به گفتگو علاقه دارند . 2) اساسا به سکوت علاقه دارند. 1) در روز به طور متوسط 26000 کلمه حرف می زنند.2) در روز به طور متوسط 4000 کلمه حرف می زنند. ( قبول ندارم ) 1) با گفتگو مشکل خود را حل می کنند. 2) با سکوت مشکل خود را حل می کنند. 1)اساسا شنوندگان بسیار خوبی اند ) اساسا شنوندگان خوبی نیستند. ( صددرصد قبول دارم ) 1) به تشریفات توجه دارند. 2) تشریفاتی نیستند. 1) بسیار جزیی نگر هستند. 2) اصولا کلی نگر هستند. 1) رابطه گرا و مسیر گرا هستند 2) هدف گرا و افق نگر هستند. 1) از راه گوش عاشق می شوند 2) از راه چشم عاشق می شوند. دکتر تعریف می کرد و می گفت که من خودم همیشه به پسرای دانشجو میگم که اگر خواستین مخ دختری را بزنین قبل از اینکه قیافه نحص شما را ببینه اول باهاش تلفنی صحبت کنین و بعد قرار ملاقات بذارین !! و یک ماجرای تقریبا طولانی را در این مورد برامون تعریف کردن. 4 برخورد و4 نوع تربیت یک دختر با یک مزاحم تلفنی : تربیت نوع اول و بهترین نوع تربیت : مزاحم : الــــو ، سلام،‌خسته نباشید، حالتون خوبه، عذر میخوام میشه چند لحظه مزاحمتون بشم ؟ دختر : بدون هیچ صحبتی گوشی را قطع می کنه. تربیت نوع 2 : مزاحم : الــــو ، سلام،‌خسته نباشید، حالتون خوبه، عذر میخوام میشه چند لحظه مزاحمتون بشم ؟ دختر : به مادر اشاره می کنه که بیاد گوشی را بگیره که بعدا شرش گردن دختر نیفته !!! تربیت نوع سوم و تربیت رایج در کشور ما : مزاحم : الــــو ، سلام،‌خسته نباشید، حالتون خوبه، عذر میخوام میشه چند لحظه مزاحمتون بشم ؟ دختر : خفه شو، بی شعور، کثافت، عوضی تربیت نوع 4 : مزاحم : الــــو ، سلام،‌خسته نباشید، حالتون خوبه، عذر میخوام میشه چند لحظه مزاحمتون بشم ؟ دختر: الــــــــــــــــو بفرماییـــــن ! ( پسر هم دستش میاد از این طرز کشیدن و نازک کردن صدای دختر ) آقا خواهش می کنم مزاحم نشـــــــــــــــــین !! به قول دکتر این مزاحم نشــــــــــــــــــین! یعنی اینکه مزاحم بشــــــــــــــین!!! و پسرها هم مزاحم میــــــــــــشن! شما دخترها تصور می کنید که پسرها در تماس تلفنی به صحبتهای شما گوش می کنند؟ ابدا، حتی به یک حرف، پسرها فقط به اون حالی که شما روی صداتون دارین توجه می کنن و می فهمن که اهلش هستین ! ( این جا بود که ، صدای دست زدن و هورا کشیدن دانشجوهای دختر بلند شد و متاسفانه این دست زدن و هورا کشیدن اونها به شدت این حرف دکتر را تایید می کرد... و پسرها به شدت آروم شده بودند!!! ) صدای شما ( حالی که روی صداتون هست ) پدر صاحب پسرها را در آورده !!! خود من نسبت به خیلی از این مسایل اعتقادی نداشتم و اصلا باور نمی کردم که پسرها تا این حد سست باشند ..البته سست که نه !! طبیعتشون این جوری هست !!! ولی اگر کسی به جز دکتر این حرفا را بهم میزد فحشش میدادم ! وقتی دکتر این صحبتها را می کرد ، این قدر پذیرفتن این مسائل برای من سخت بود که نمی دونین !! تو خیلی مسائل دست پسرها را به طور کامل رو کرد...پذیرفتنش برام سخت بود چون دلم نمی خواست که باور کنم و بدونم که پسرها واقعا چه موجودیتی دارند !! چون خیلی از مسائلی که من اصلا بهشون فکر نمی کردم و اصلا برای من مهم نبودن را برای پسرها مهم می دونست ! شاید مسائل خیلی بی اهیمت ! البته من این را هم می دونم که همه پسرها در یک سطح نیستند ، اما در نهایت همشون یک طبیعت دارند... فقط بعضی هاشون کمتر و بعضی هاشون بیشتر ! برو بینیم بابا..... برید خودتون را درست کنید، اگه این جوری باشه( که حتما هست ) دخترا چپ برن روی شما تاثیر میذاره ، راست برن باز هم ، این وری برن ، اون وری برن !! ای بابا !ولی گذشته از همه این حرفا خود دکتر خیلی به این موضوع تاکید کرد که حتما دخترها به خودشون برسن اما نه در حدی که زیاده روی باشه ... مثلا می گفت یک دختری که صورت پر مویی داره ، باید حتما خودش را مرتب کنه ! اما با اینکه موهاشون را رنگ میزنن و بیرون میذارن مخالف بود...رابطه دختر، پسرها را هم تا حدی صحیح می دونست... و بهتر می دید که با پسری که آشنا شدین به هیچ وجه به سینما نرید ! خیلی روی سینما تاکید می کرد...خیلی...البته خیلی در مورد اینکه چرا با سینما رفتن مخالف هست توضیح داد و توضیحاتشون هم واقعا منطقی بود... رابطه یک دختر و پسر را در حد قدم زدن مشکلی نمی دونستن ، ولی برای اینکه بخوان به پارک برن بیشتر تاکید داشتند که یکی از دوستان دختر هم با اونها باشه بهتره ! میدونین همه مثل هم نیستند ولی دکتر بیشتر این حرفها را میزد، چون دیگه به قیافه ظاهری هیچ کس نمیشه اعتماد کرد . و جالب این جا بود که پسرها در تمام مدتی که دکتر صحبت می کردن ساکت نشسته بودن ! فقط یه جایی بود که صدای دست زدن پسرها بلند شد که اونم شدیدا تو ذوقشون خورد : یک مردی از خدا می پرسه که ، خدایا چرا زنها را زیبا آفریدی ؟خدا می فرماین: برای اینکه توی مرد ، زن را دوست داشته باشی . مرد می پرسه پس چرا زنها را این قدر احمق آفریدی ؟ ( صدای دست زدن پسرها ) خدا جواب میده : چون زن بتونه توی مرد را دوست داشته باشه ! ( صدای خنده های بلند دختران و دست زدنشون و ساکت شدن پسرها به طرز فجیعی ! )اما ادامه تفاوتهای دختران و پسران : 1) در گذشته سیر می کند 2) در آینده سیر می کند. 1) در جوانی مهربان و در پیری خودخواه 2) در جوانی خودخواه و در پیری مهربان. 1) به بود و نبود توجه خاصی دارند 2) به بایدها و نبایدها توجه خاصی دارند. 1) وقتی عاشق می شوند یک سوم انرژی تمرکز آن ها افت پیدا می کند 2) وقتی عاشق می شوند انرژی و تمرکز آنها 9/1 برابر افزایش می یابد. 1) در زمان شکست عاطفی افسرده می شوند ( تاثیر منفی برای دختران جامعه ) 2) در زمان شکست عاطفی آرام و ساکت می شوند. 1) به احساسات خود توجه دارند 2) به احتیاجات خود توجه دارند. 1) خانمها در جوانی و در پیری عشق اول است، دوم سلامتی و سوم پول 2) آقایان در جوانی ابتدا عشق، دوم پول و سوم سلامتی مهم است اما در پیری ابتدا سلامتی، پول ودر آخر عشق مهم است. 1) عشق تمام زندگی یک دختر را در بر می گیرد ( به خاطر همین هست که یک دختر از شکست عاطفی ضربه بدی می خوره ) 2) عشق قسمتی از زندگی آقایان را در بر می گیرد. من خودم اکثر این تفاوتها را قبول دارم و از این صحبتها به این نتیجه رسیدم که خانمها وقتی کسی را دوست دارن تا آخر هم دوست دارن اما آقایون دقیقا بالعکس هستند. خیلی داستانهای بامزه ای تعریف کردن که اگه شد بعدا میام تعریف می کنم !فقط دوست دارم که هر کی این پست را می خونه نظر واقعی خودش را در این مورد بده ...علی الخصوص آقایون ! میخوام ببینم که تا چه حد این صحبتها را تایید می کنند... البته من خودم تاییدشون کردم و این را هم یادآور میشم که همه مثل هم نیستند ، اما تمام دخترها یک طبیعت و تمام پسرها هم دارای یک طبیعت هستند فقط توی کم و زیادش با هم فرق دارند .

  
  

 

بهشت با سند منگوله دار دکلمه : بهشت با سند منگوله دار دکتر انوشه

همراه با گلواژه های ناب پاکان روزگار :
احمد عزیزی ، جواد دیانت ، مجید سیف ، سارا محمدی ، غلامعلی شکوهیان ، محمود شریفی ، طاهره رستمی ، حسین جعفر زاده ، امین امیری ، ابراهیم سلیمانی مقدم(تراک اشتباه)
بهشت با سند منگوله دار (دکتر انوشه)
تنظیم آهنگ ها :
مجید سبحانی ، پژمان برات زاده .
محتویات :
تنها ، عشق ، زندگی ، دیدار ، سرزمین سوخته ، بغض ، پاییز ، با تو معنا شوم ، رنگین کمان ، درد ، آزادی ، بیهودگی ، دنیا ، یک خط تا خدا ، قفس آسمان ، نیاز ، احساس ، توهم ، یادمان رفت ، ناله ، تصویر ، باران ، تولد ، حرف های تنهایی ، مادر ، تحول ، در انتظار ، بعثت ، اسیر ، فالگیر ، بی خاصیت ، هبوط ، اشتباه ، کسی مثل خودم ، خسته ، پرواز ، راه ، زنگ ، شرابی مگر ، شبیه ستاره ، محکوم ، بهار .

1- تنها
تو ای کسی که هیچ گاه نیامدی به وعده گاه
هنوز هم سه شنبه ها ، به وقت مرگ آفتاب
کنار نرده های باغ ، من انتظار می کشم
ما را اسیر خواب بی تعبیر کردند !
در چهار چوب قابها زنجیر کردند !
من پیش از این با چشمه ها هم راز بودم ؛
روح مرا مرداب ها تسخیر کردند !
در کنج پستوها اسیرخویش ماندند ،
آنان که لفظ اوج را تفسیر کردند !
در ساحل رخوت به امید سلامت ،
خود را وبال گردن تقدیر کردند!
وقتی که بعضی ها قلم را می جویدند ،
یاران صفا با قبضه ی شمشیر کردند !
آن شب که می رفتند تا مرز خطر ها ،
گفتند می آییم اما دیر کردند !
ای کاش ما را نیز می بردند همراه ؛
ما را گرفتار دل بی پیر کردند !
2- عشق
بیا وقتی برای عشق هورا میکشد احساس ،
بروی اجتماع بغز حسرت گاز اشک آور بیاندازیم !
بیا با خود بیاندیشیم ،
اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند!
اگر یک سال چندین فصل ، برف بی کسی بارید ؛
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد ؛
اگر یک شب شقایق مرد؛
تکلیف دل ما چیست؟
و من احساس سرخی میکنم چندیست !
و من از چند شبنم پیشتر خوابم ، نزول عشق را دیدم !
چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد ؟
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک عاشق نمی ارزد؟
چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است،
و در آن ذکر هم یاد خدا خالیست ؟!
و گویی میوه ی اخلاصشان کال است !
چرا شغل شریف و رایج این عصر رُجالی است ؟
چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران ، صداقت نیز دلالیست ؟

3- زندگی
این اواخر خیال می کردم زندگی ماجرای خوبی نیست!
جیغ زد یک نفر سرم آقا ! این خدا هم خدای خوبی نیست !
توی دفترچه ی غزل هایم حس و حالی غریب قل می خورد !
تازه فهمیده ام ای بابا ؛ گریه هم آشنای خوبی نیست !
ساعت پنج و نیم تنهایی ، بالهای مرا که می بردند
ساده بودم که باورم می شد ، آسمان ابتدای خوبی نیست !
مادنم اینجا ، کنار دلشوره ، پیش مرداب سرد عادت ها !
هیچ کس هم نگفت بیچاره ؛ این حوالی که جای خوبی نیست !
جای خالی شعرهایت را، چشم های کسی قرغ می کرد !
مطمئن باش میروم من هم ، بی تو ماندن خطای خوبی نیست !
دل خسته ام از این اتاق چند در چند ؛
یک آسمان چند است آقا؟ بال و پر چند ؟
آقا اجازه ! عید یعنی چه ؟ چه روزی ؟
من از پدر پرسیده ام دیروز هر چند!
او هم نمی داند حساب روز و شب را،
می پرسد از من، خواب راحت تا سحر چند ؟
تا اینکه سهم هر کسی یک لقمه باشد ،
بابا بگو دست پدر تقسیم بر چند ؟
می پرسد از من فاصله عمر خودش را ؟
می گویمش اندوه ما را ضرب در چند ؟‌

4- دیدار (خنده ، گریه)
گریه توی اتاقش نشسته بود!
یکی سنگ زد به شیشه !
گریه آمد نزدیک پنجره !
خنده با چمدانش آن پایین ایستاده بود!
گریه بال در آورد از خوشحالی!
از پله ها سرازیر شد !
در خانه را باز کرد و قش قش خندید!
خنده چمدانش را انداخت زمین !
خودش را انداخت تو بقل گریه!
و زار زار گریست !
روزی برای کار !
کاری برای تخت !
تختی برای خواب !
خوابی برای جان !
جانی برای مرگ !
مرگی برای سنگ !
سنگی برای یاد !
من ونسان ونگک نیستم!
اما دلم برای آن ستاره ی زردی که می خواهد خودش را از بالای برج میلاد پرت کند روی تخته ی رنگم ، می سوزد!
و می دانم چیزی از آسمان کم نمی شود اگر بگویم آبی سهم من است و بنفش سهم کسی است که پرت می شود !
من ونسان و انسان هر روز شاهد سقوط ستاره های زردیم !
و بنفش گر یه اش می گیرد اگر این حرف ها را بشنود !

5- سرزمین سوخته
اینجا بدنیا آمدم! در سرزمینی سخته!
اَهل همین آبادیم اهل زمینی سوخته!
خورشید آتش میزند، در شهر من محصول را!
پاییز هنگام درو، وقتی بچینی سوخته !
احساس پوچی میکنی، حتما تو هم همراه من!
محصول عمری زحمتت؛ وقتی ببینی سوخته!
هر روز باید بشنوی؛ از جمع این دلمردگان !
یا عاشقی کم می شود، یا همنشینی سوخته!
من کودکی هایم شبی، آتش گرفت از دفترم!
من کودکی هایم شبی، آتش گرفت از دفترم !
تصمیم کبری گم شدو، سارا و سیمین سوخته!
ای مادر افسانه ای سیمرغ، یادی کن مرا!
زاییده ماه میهنم، امشب جنینی سوخته!
امشب جنینی سوخته !
و خداوند از من پرسید: کدام صندلی را دوست داری ؟
گفتم: همان که کرایه اش پیشاپیش توسط تو پرداخت شده باشد! و رو به نیمه ی باز دری باشد که به آسمان گشوده شود!
پرسید: نامت چیست؟ گفتم نمی دانم!
هیچچ وقت ندانسته ام! شاید اگر بنشینم رو به آسمان ، بتوانم نامم را به خاطر آورم !
همان که تو همیشه با آن مرا می سرودی!
از ابتدای گندم یا سیب یا حبوط !
این بار من از او پرسیدم: نامت چیست؟
و خداوند مکثی کرد و گفت: گاهی لبخند تو و گاهی اشکت!
تنه ی تنومند دسته ی تبر را فریاد زد
برادر نا تنی چرا ؟ تو خوب می دانی
تابستان، حیاط! پاییز، مرگ! زمستان، برزخ! و بهار حشر است!
پس صبر کن! صبر کن!
دسته ی تبر احساس کرد؛ آرام آرام گریست!
احساس از سرش جوانه رویید !
منم اینجا، بدون آرزوهایم ؛ آرزوهایی بی انتها!
دستانم سرد و دماغم قرمز!
هر صبح آرزوهایم گم می شوند!
در سیاهی واکسی که به کفش های مردم می زنم !
دیشب آرزوهایم را در باغچه ای کاشتم ،
به امید جوانه زدنشان ،
دعا می کنم وقتی درختم میوه داد!
میوه هایش را بین مردم قسمت کنم!
سهم هر کس یک آرزو !
یک آرزو !
6- بغز
از خشک سال آواز، لبهایمان ترک زد !
دیشب بجای چوبان، یک گرگ نیلبک زد!
شاید شنیده باشی، از بس که خشکسال است!
احساس کوزه هامان از تشنگی ترک زد!
ابری که باز می گشت از کوچه های یک بغز!
بر زخم کاری دشت، یک عالمه نمک زد!
بر سقف خاطر ما؛ دیگر کبوتری نیست !
این حرف را که گفتیم ، دیروز قاصدک زد!
وقتی که شعر پیچید، در سفره ای دلم را !
من اعتماد کردم اما دلم کپک زد!
تقصیر هیچ کس نیست ، تقصیر این دل ماست !
بیهوده سادگی ماند، تهمت به شاپرک زد !

7- پاییز (مهر ماه)
حالا، سر هر چهار راه، پاسبان چراغ قرمز را به شاعر می فروشد!
او همچنان زرد، و هیچگاه سبز نمی شود!
حالا حیثیت هر روز، پشت باشگاه بدن سازی تن آرا گم می شود!
و زندگی، لای صدای غیژ غیژ چرخهای نان خشکی، می پوسد !
حالا، قوس دایره اصالت انسان ، بر مدار دشنه و دلار و افیون می چرخد!
و شه زاده های هزار چهره ی خیالی ؛ با کوله بار آزادی ؛ بر مدار هیچ ایستاد اند!
و مسراع های ظریف شاعرانه را ؛ ریشخند می کنند !
حالا؛ حالا تنها دلخوشیمان این است، که بر باره ی انتظار، مردی به رنگ ماه، همچنان ایستاده است، و بهار را قسمت می کند!
نیمه ی شهریور، بوی درس و مشق و کیف، بوی نو بودن دفتر و کتاب !
منم و رنگ کبود غم ها!
آسمانی که در آن جوجه ی مهر، روی دوش دو کبوتر خواب است!
و حیاطی که از آن، بوی تنهایی من می آید!
و نسیم خنکی، که از آن سوی غروب، می وزد بر لب حوض!
روی دیوار ترک خورده ی دل، پیچک خانه ی ما سبز سبز است ولی؛
لا به لای گره ی اَنبوهش، برگ زردی است که پیغام حقیقت دارد!
مثل یک پیک غریب، قاصد پاییز است!
باز هم پاییز است! باز هم پاییز است!
فصل تنهایی من، فصل تکثیر علائق در غم! فصل خاکستری خاطره ها، فصل تبعید نسیم!
فصل روییدن خار حسرت، باز هم پاییز است!
باز هم خاطره ها، باز هم یاد عقاقی بودن!
یاد آن زورق مهر بین امواج تماشایی عشق!
که شبی، بین طوفان زمان، مدفون شد!
یاد آن خاطره ها! باز هم پاییز است!
دندان روی صبر می گذارم، که دهان تو بوی حلوا بگیرد!
همیشه لای حرفهایت، کلمه ی پس و پیش می ماند!
می ترسم، اینبار، زمان من را ،به جای دیر شدن، درست ادا کنی!
من نگفتم خدا صبرتان بدهد، فقط غم آخرت شده ام!
که همچنان حلوا حلوا ببویی!
بی خیال این همه ایوب!
امروز باید روز خوبی باشد! بی خیال!

8- با تو معنی می شوم!
می خواهم لغتی باشم، که با تو معنی شوم!
می خواهم لغتی باشم، که با تو معنی شوم!
می دانی که با شنیدن نامت، قلبم، از بلندترین ارتفاعات، سقوط می کند!
ذرات قلب خرد شده ام، آنقدر کوچک اند، که دیگرهیچ چیز، نمی تواند، آنها را بشکند!
از کوچیتان عبور می کنم!
زنگوله ها جلینگ جلینگ می خندند!
و غژ غژ در چوبیتان، به دلم می ماند!
سالهاست، پشت در، هیچ کس و پشت پنجره ها یک نفر، هر روز، چکه چکه، منتظر می ماند! سالهاست !
آه روز خوبیست، برای مردن، رفته رفته نفس هایم را می شمارم!
تهران، جیره بندی اکسیژن، هوای مچاله شده، کوچه های زیر و بم، و خیابان ها، در کساد کاسبان، خمیازه می کشند !
صبح، در رخوتم ته می گیرد، و نگاه هایی که زنگ می زنند!
آجر های مریض بیمارستان ها، فصل های نارنجی را از یاد برده اند!
و دستان نازک صبح ، نبض رود های عزیز را نمی داند!
سالها، آری سالها، سالها!
سالها من در ایستگاه تهران، حراّج شده ام!
دهانم پر شده از سکوتی که حرف توی حرف می آورد!
می روم دادم را، با مدادم بکشم!
می روم دادم را، با مدادم بکشم!
شبها شبانی می شونم که خوابم نمی برد!
رخت عوض می کنم و به دشت می زنم!
گوسفند هایم را دوباره، سه باره، هزار باره، می شمارم، بلکه خوابم ببرد!
گوسفند ها گرگ می شوند، و چرتم را اول هر رویا پاره میکنند!
در پناه درخت، کبریت می کشم و یک گله اسب گر گرفته را، که از پشت قوطی های کبریت، رم کرده اند، تماشا می کنم!
از درخت بالا میروم، آنقدر که میرسم به آخرین شاخه ی شجره نامه ام!
آنجا که درخت تمام می شود، و آسمان آغاز!
به خودم می گویم: حالا وقت پریدن است،
و می پرم؛ و می پرم از خوابی که نمی بردم؛ از بس که می ترسم، مبادا، نا غافل، از آن بپرم!
آن هم به جایی که، هیچ جای این سطرها، جا خوش نکرده! که پیدا یش کنم!
سعی می کنم، این بار خوابم ببرد، در شکاف درختی که، شجره نامه ام را، در ان جا گذاشته ام!

9- رنگین کمان
اشک های من، و خورشید چشمان تو،
رنگین ترین رنگین کمان جهان را، خواهند ساخت!
آری اشک های من، و خورشید چشمان تو!
هستم، هستی، هست!
هستم، هستی، هست!
فعل های مفرد خالی از بودن!
بودن یا نبودن !
نه مسئله این نیست!
او نیست اما هست! هست! هست!
خسته تر از خستگی؛ و پیر تر از سرنوشتم!
خسته تر از خستگی؛ و پیر تر از سرنوشتم!
ومی دانم که تنهایی، حتی امید را، مسموم می کند!
در انتهای پاییز، باغ، و من ، و غوغای کلاغها!
گوشه ی خودش نشته بود، و فکر می کرد،
به شاخه های شاد، به باد، که همه را شکسته بود!

10- درد
مادرم باران است، و همیشه می گفت:
تو همواره در کنج سکوت، تنها خواهی زیست!
در سالروز تولدم، روسپی را در گورستان دیدم!
گفت بخواه!
گفتم عشق، هم بستر شدن با خداست!
گفت فقر، معشوقه ی جدیدی برایت می سازد،
گفتم اما نه برای کسی که مثل هیچ کس است!
ببین عشق لبخندی به زیبایی است در دل تاریکی!
سال هاست باور کردم، زندگی سرما نیست!
سالهاست وجود خدا را، در گذر ثانیه ها باور کرده ام!
و او تصویر وجودم را، در گذرنامه ی سرزمین عشق، الصاق کرده است!
سال هاست! ، سالهاست!
از درد، از کبود تنم حرف می زنم!
من بی زبان وبی دهنم حرف می زنم!
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست؛
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم!
من با شما که تازه به دوران رسیده اید،
از درد از غم کهنم حرف می زنم !
از داغ ها، که روی دل من گذاشتید!
با دکمه های پیراهنم، حرف می زنم !
یادم نبود، پیرهنی نیست در تنم!
من مرده ام و، با کفنم حرف میزنم!

11- آزادی
بفرمایید بنشینید، صندلی عزیز!
لطفا ورق بزنید، بخوانید، کتاب محترم !
صادق باشید، تا بگویم، تنها این عینک، این عصا ، بوف کور را، هدایت نکرده است!
من در کجای نام تو ایستاده ام ؛
اینجا هم که چکه می کند ؛
صد قطره: خون، عرق، اشک!
بادی که می وزد، فقط رفتگر ها را جارو نخواهد کرد،
بپا سرت کلاه نیافتد، این حرف را کلاهی که با دوچرخه گذشت، به من یاد داده است !
باسکول های جهان دروغ میگویند !
این شعر، و همه ی شعر های من، وزن ندارد !
این شعر تُن تُن ، تن ماهی نمی خورد!
اَدای نهنگ در نمی آورد! فَ‌ عَ ، فَ عَ ، فَعَلا تُن ، تن ماهی جنوب!
این شعر وزن ندارد، فقط چاپ که شد، وزین می شود !
اولین شعر که چاپ شد، پدر یک دوچرخه آورد !
دومین شعرم که چاپ شد، پلیس پدر را برد!
مادرم تا چند سال زندگی، به همراه پرستوها، همواره در اندیشه ی کوچک، آزادی بود!

12- بیهودگی
این که ما با موهای تراشیده کجا می رویم ، بماند !
کلافه می شوی؛ از بس که این خیابان ها سر از جیب های من در می آورد !
تو هم با این ناخن های بلند، از همان اول انگشت نما بودی !
دست از سر عزرائیل بردارید، ما تازه عاشق شده ایم !
له شدن این خیابان لعنتی، شبیه قاب خالی روبرو !
دیگر کسی از ما سراغی نمی گیرد!
سیگاری نیم سوخته برمیز !
و ساعتی که عقربه هایش در لحظه ای مقرر، با هم گلاویز می شوند !
تو ، من، و چند نقطه چین !...
با تبسمی تاریک، به هم زل می زنیم !
آنقدر که عقربه های مجهول، میان سنگینی سکوتمان، سرفه می کنند !
بگذار همه فکر کنند، پیش ازاین، اتفاقی نیفتاده است!
قرار نیست با عاشق شدنی ساده، تیتر اول روزنامه ها شویم !

13- دنیا
دنیا به رو ی سینه ی من، دست رد گذاشت !
بر هر چه آرزو به دلم بود، سد گذاشت !
مادر، دو سیب چید و به من داد و گفت: عشق!
این را به پای هر که فرا می رسید، گذاشت !
من سیب زرد خاطره را گاز می زدم !
او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت !
قبل از تولدم به سه تا نقطه می رسید .... !
اما به جای روز تولد عدد گذاشت !
دنیا شنیده بود که من شعر می شوم !
ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت !
پا روی پا گذاشتم و دست روی دست !
تا یک نفر رسید تن شیشه را شکست !
از حد و مرز شیشه کمی بیشتر شدم !
حجمی شدم که در بدنش دانه ای نشست !
هی جان گرفت در من و از من مرا گرفت !
تا شد گیاه در دل این خاک ریشه بست !
هر شاخه اش جوانه زد و شاخه شاخه شد!
گل شد، بزرگ شدو تن شیشه را شکست !
از نو کسی به داد دل شیشه می رسد !
هی چسب می زندو نمیداند آنچه هست!
گلدان زخم خورده ی قیمتیست !
که یک دانه در غریزه ی سردش به گل نشست !
دیگر خیال زخم و ترک نیست بعد از این !
این دانه مدرک سر پا بودن من است !

14- یک خط تا خدا
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی!
چیزی از این باران پاییزی بفهمی !
من دوستت دارم ولی یادت بماند !
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی !
به ابابیل تو سوگند که انسان خاک است !
تپه ای خاک که در دامن آن نقب زدند !
وخداوند در آن زندانی است !
تکرارلحظه ها به جنونم کشانده است !
دیگر بهانه ای که بمانم نمانده است !
کو چوب دستی و نی و کو هی هی شبان ؟
دیری است گرگ خودش را رسانده است !
دیری است گرگ خودش را رسانده است !
تفل و جوان و پیر در این عصر ادعا !
یک واژه از کتاب صداقت نخوانده است !
در شط گرد و کینه و قحطی وفا !
صد آفرین به آنکه دلش را تکانده است !

15- قفس و آسمان
هی زل نزن به قاشق و لیوان و بستنی !
من را نگاه کن دو دقیقه که با منی !
من با تو حرف می زنم اما تو زیر لب !
می خوانی و هزار و یک آهنگ می زنی !
هی پا یه های صندلیت را عقب نکش !
با ساعدت نگو که فقط فکر رفتنی !
این سایه ی مچاله که اینجا نشسته است !
یک مرد عاشق است نه یک آدم آهنی !
آخر کدام گوشه ی دنیا شنیده ای !
مردی چنین کشاله شود در پی زنی !
کافه شلوغ شد، کافه شلوغ شد؛
چه بگویم ؟ بلند شو!
اول سنگ ها شورش کردند،
دوم سبزه ها بالیدند،
سوم مرا ایستاده بقل کرد،
و چهارم فکر کردم که می اندیشم، پس هستم!
مسخره، دمر خوابیده بود،
در نی زاران همدیگر گم کریم،
و باتلاق مرا فرا گرفت،
یعنی اصلا او را ندیدم !
اول جن ها فرار کردند،
دوم بسم الله گفتم !
و آخر اینکه مرا نزدیک دکارت نخوابانید،
مرده شور فلسفه اش را ببرد !
خانم! مگر شما لیسانس حسابداری ندارید؟
چرا مرا تحویل نمی گیرید؟
تازه رسیده ام !
و تنها یک روز است، که بر شاخه ی این درختم !
چشم تو از پیاده رو روبرو گذشت!
پشت چراغ زرد، سبز شد!
بوق نزنید، یک عاشق دارد، خاطرآتش را، پنچر گیری می کند!
وقتی قفس با آسمان فرقی ندارد !
امروز و فردا بی گمان فرقی ندارد !
وقتی غروری نیست تا آتش بگیرد!
خاموش یا آتش فشان فرقی ندارد!
اینجا و آنجا، هر کجا باشی همین است !
هر جا که باشی آسمان فرقی ندارد !
وقتی که این کشتی ندارد نا خدایی !
بی باد بان با بادبان فرقی ندارد !
در ذهن مردم یاسمن بی شاخه زیباست !
هیزم شکن با باغبان فرقی ندارد !
وقتی برای مرده بودن زنده هستی !
گهواره با تابوتمان فرقی ندارد !

16- نیاز
هر شب، قبل از خواب، به آسمان نگاه می کنم!
به ماه، به ستاره ها!
برای ستاره ها بوسه ای میفرستم،
با آنها حرف می زنم،
بغز هایم را به ستاره ها می دهم ،
و نوازش و لبخند شان را می گیرم،
و بعد می خوابم !
دیگر خیالم کاملا راحت است؛ راحت!
هیچ اتفاقی نمی افتد!
چون، هیچ کس، دو بار نمی میرد!
حرف های سیب، مدت هاست، زیر جاذبه ی زمین مدفون شده!
مثل پنجره ی محبوس در چهار چوب فلزی!
کاش سنگی، یا توپی، هوای شکستنم را می کرد!
کاش ، کاش ، کاش !
مه را می توانم تحمل کنم، غبار را نه!
تو که هستی ؟ که چنین ریشه ات با من یکیست!
می دانم!
آنقدر که با مرگ آشنایی با زندگی نیستی!
چرا ؟ چرا با من حرف نمیزنی ؟
شاید از جنس مرگم! شاید!
نمی توانم تو را طلب کنم !
آخر نسیم اگر باز ایستد هیچ است !
و تو، تو همه چیز؛ همه چیز؛ همه چیز!
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر 1389ساعت 23:20 توسط

17- احساس
دلم برای عروسکی می سوزد،
که همیشه چشم هایش باز است،
ولی هیچ وقت چیزی نمی بیند !
گنجشکی، در باغچه ی حیاطمان،
میان برف جان داد !
بهار که از راه رسید،
در باغچه، زبان گنجشک روییده بود!
زمستان، بهاری ترین فصل خداست ، برای کلاغی که عریانی درخت را بیتوته می کند!
و شرم، چشمهای مردی است، که دست هایش را، در جیب های خالی فرو می برد !
از شکوفه های بادام، تا رویاهای دخترکان بالغ ، فصلی است، که سرمایش، شکوفه ها را، به یائسگی می کشاند !
گناه اگر نباشد ، می خواهم کمی دوستتان داشته باشم!
احساس می کنم، بعضی روزها باید، کمی دلتنگ شما باشد، کمی پرت شما شود حواسم،
راستی که پیر می کند موهای آدم را !
این روز هم گذشت!
نشنیده بگیرید از من!
می دانید؟ بدون گناهانی کوچک!
هیچ نمیشود زندگانی کرد!
البته اگر بیاید، شاید، عاشقتان هم شوم، کم کم ،
و برایتان شعر های بزرگ هم ببافم!
من که آدمی مختصرم!
بی تعارف،
بدون گناهی کم،
عاشقتان نمی توانم بمانم!
میدانید که؟ آنقدرها کسی نیستم من !
صلاح اگر می دانید،
پیر که شدم،
سپید شما باشد موهایم!
قبول است ؟

18- توهم
وچه واهی بود، وقتی پنداشتم، تو گم شده ای!
و در نیافتی، که جهنم را من، با طراوت کرده ام!
و چه واهی بود، وقتی پنداشتم، با مهر می توان زندگی کرد!
تابلوی سر راه، نشان می داد، که دیگر، هرگز از تو عبور نخواهم کرد!
سکه های بی شمار، تو را از من ربودند!
و اینک فِراقتی یافتم، از، فُراغ تو!
و تو را خواهم دید، که از درخت جدایی، آه می چینی !
و تو را خواهم دید، که در حصرت کفنی هستی، که تو را در بر گیرد !
به یاد داری آن شب کشتزار هشیاری مرا داس های دلربایی تو درو کرد!
و خرمن آگاهی مرا از ساری هوس های تو کوبید !
تا خمیری از جهل برای تنوره ی قلبم بسازد،
و نان فحشا را به حاظمه ی روحم دهد!
و چه زیبا انگشتان غی خداوند همه چیز را بالا آورد!
به یاد داری؟


19- یادمان رفت
سر مشق های آب بابا، یادمان رفت !
رسم نوشتن با قلم ها، یادمان رفت !
گل کردن لبخند های هم کلاسی!
با یک نگاه ساده حتی، یادمان رفت
ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته !
آن زنگ های بی کلک را، یادمان رفت !
راه فرار از مشق های توی خانه !
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت !
آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم !
جدّیت تصمیم کبری، یادمان رفت !
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم !
یادش بخیر، اما خدا را یادمان رفت !
در گوشمان خواندند رسم آدمّیت !
آنحرف ها را زود، اما، یادمان رفت!
فردا چه کاره میشوی؟ موضوع انشا!
ساده نوشتیم آنقدر تا، یادمان رفت!
دیروز، تکلیف آب بابا بود و خط خورد!
تکلیف فردا، نان و بابا، یادمان رفت !

20- ناله
گریه های دم به دم ، ناله های دربدر،
اشک های بی امان، زجّه های بی اثر!
خنده های زورکی، غصه های بی ریا، وعده های پوچ پوچ!
شِکوه های بی ثمر، طعنه ها، کنایه ها، زخم های ناگذیر !
دِشنه های مردم و، درد های بی خبر!
واژه های نا امید، سطر های سوت و کور !
هی مدام زمزمه، این قضا و آن قَدَر !
روزهای غم زده، لحظه های بی هدف !
این تمام قصه بود، بی حضور یک نفر !
بی حضور یک نفر !



21- تصویر
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در طلوع گل سرخ !
از پس پرده ی عتر!
در تراویدن من!
از رگ آبی ابر!
تپش قلب زمین!
در شب زایش خاک!
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در گلوگاه قناری، هنگام نماز
در غم قربت باد !
در دل جنگل کاج !
موسم وحشت گل!
بوی تند باروت !
در گذر گاه نسیم !
تپش مضطرب بچه یتیم !
فصل گستاخی گنجشک جوان !
در بر آشفتن رویای سحر گاه چنار !
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در خرامیدن نهر !
وقت جاری شدن از مخمل دشت !
در بلندای غرور آور پرواز عقاب !
زورق لانه ی بلدرچین !
در میان شط طوفانی یک گندم زار !
تندی نبض غزال !
در هراس گذر از معبد فقر !
از تو تصویری هست !
در بانگ پر از شور چکاوک ها !
خیمه ی عتر عقاقی در باغ !
دست بی شرم نسیم !
سرخی گونه ی سیب !
از تو تصویری هست !
کاش تصویر تو جاری میشد !
در بلور رگ جوی !
تا زمین بارور از عتر تنت می گردید !
نسیبم از غمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نگاه مبهمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
در این خواب کویر آسا ، بر این داغ عطش افزا !
زبان زمزمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
من و چرخ و فراموشی هم آغوشی ،خطا پوشی!
دلیل عالمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
پس از یک عمر لنگیدن و با تردید جنگیدن،
قدم در مقدمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
چنان از گرده ام عسیان !
کشیده تسمه ی نسیان !
که اسم اعظمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نه آن وحدت نه این کثرت !
من و آیینه حیرت !
عدم تا آدمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
مرا گفتی بیا، چون سوی خود می خوانمت !
اما در این می خوانمت، عشق است یا آتش نمی دانم !

22- باران
ببار باران، ببار!
ببار برای شادی چتر های خوابیده در کنج کمد!
برای بارانی های تا شده ی بی قرار، ببار!
ببار برای باز باران های کتاب دبستان!
و برگ های سپیدار را در جوی پر آب بچرخان!
ببار ، ببار برای تشنگی آسفالت های داغ خیابان !
برای شستن تن خسته و کثیف ساختمان !
ببار ،ببار برای چشم های بازیگوش که خیره به پنجره اند
برای لباسهای خشک روی بند که عاشق بند بازی اند!
ببار برای گفتگو های بی سر و ته،
به به ! چه هوای خوبیست!،
یا چه می چسبه تو این هوا !
آری ببار، برای ما، برای ما که در حسرت طعم ابر و آسمانیم !

23- تولد
مبارک باد !
تولد پرواز در بال کبوتر !
تولد آواز در ذهن قناری !
تولد سیب در باغ بهشت !
مبارک باد !
تولد ماه در باغ ستاره !
تولد آب در غربت ماهی !
تولد گل در تنهایی گلدان !
مبارک باد !
تولد عشق، در نگاه تو !
تولد تو، در قلب من !
تولد من در عشق تو !
مبارک باد ! مبارک باد !
آنقدر به این سو نیامدی، تا سیلاب، رود را عریضتر کرد !
و تو، در آنسوی رود، کمرنگ شدی !
کمرنگی ات را به گردن فاصله انداختی !
هرگز ندانستی کسی که برای تو هدیه می آورد، مسافر نبود!
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
تا واژه ها چون ماهی در آب می لغزند !
تا واژه ها چون ماهی در خاک می میرند !
هرگز نخواهی دانست،
تا این گونه مضطرب تا این گونه پر نیاز ،
در لحظه های حضورت شناورم،
هرگز نخواهی دانست،
تا در سکوت پر راز این سکوت،
پر می کشد، نگاه پر از مهربانیت،
هرگز نخواهی دانست،
که دوستت دارم !

24- حرفهای تنهایی
آسمان بی ستاره، انتظار است، منتظر شب !
آسمان پر ستاره، بی قرار است، بی قرار روز !
آسمانی از ستاره، انتحار است، کشنده ی خود، کشنده ی خود!
شکست، حاصل ضربِ تقسیم ِ جمع ِتفریق ِ محاسبات ماست!
و پیروزی جذر اِنُم تلاش های ما !
و آن درخت که میوه ی همچون تنه ی خویش دارد، همیشه سبز می ماند!
و هیچ زردی یافت نمی شود، که در درونش سیاهی نباشد،
سیاهی از تلاقی انتهای زردی ها بوجود می آید!
پس برای یافتن هر گمشده ای باید خود نیز گم شد !
پرواز ، گریه بغز گل گلدان است !
پرواز ، آرزوی قفس مرغان است !
پرواز ، امید یک پنجره ی زندان است !
پرواز ، پرش چشمکی از عشق !
پرواز ، یوسفی گمگشده ی انسان است !
پرواز ، توبه ی رندان است !
پرواز، لحظه ی، میان، زدن، پلکان است
و غریبانه ترین غربت، آنست، که غریب آنرا حس نمی کند!
و پاکی نیرومند ترین محرک، برای آلودگی هاست!
آقا، آقا نگاهت، جای آهوهاست می دانم !
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم !
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد !
جای تو وسعت دریاست می دانم !
برگشتنت در قلب های مرده ی مردم !
همرنگ طوفانی ترین دریاست می دانم !
آقا اگر تو بر نمی گردی دلیل آن، در چشم های پر گناه ماست، می دانم !
جای سر انگشتان پر نورت در این ظلمت، مانند رد باد بر شن هاست، می دانم !
در باور کوتاه این مردم نمی گنجی، وقتی بیایی اول دعواست، می دانم !
ای کاش بر گردی، ای کاش برگردی، که بعد از این همه بی تو بودن یکباره حس بودنت زیباست، می دانم!
کی باز می گردی! کی باز میگردی! برایم بودن با تو زیباترین آرامش دنیاست، می دانم !
تو باز می گردی!
تو باز می گردی!
آقا تو باز می گردی!
اگر امروز نه فردا !
از آتشی که در دلم بر پاست می دانم !


25- مادر
مادر ، مادر اگر چشمان سرخ پر غمت را، از اشک گاهی سیر می کردم، ببخشید !
گاهی اگر دلواپسی ساده ات را، بی منطقی تعبیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر اگر چشمت به کوچه خیره می شد، و من همیشه دیر می کردم، ببخشید !
مادر ، اگر گاهی برایت توی قصه، روباه ها را شیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر فقط یک چیز میخواهم بگویم ، تنها شما را پیر می کردم، ببخشید !


26- تحول
چشم هایت را ببند،
باز کن ،
حالا همه چیز عوض شد ،
دنیا به اندازه ی یک پلک زدن تغییر کرده است !
حواست هست !
من همان انوشه ام، که پار سال، یک ستاره خواست از آسمان دلت!
حالا، به هفت آسمانت هم راضی نمی شوم !
چهارده شب است، همین وقت ها، کسی پشت حسرت نگاه من، تکه ای از نان نقره ای می کند!
کاش زود تر بیایی،
کاش زود تر بیایی،
تا قبل از همه،
آخرین نان نقره ای آسمان را با هم بر داریم !
کاش زود تر بیایی ، کاش!
کفش هایت پر از رفتن ،
چشمانت پر از جاده های دور ،
و کوله پشتی ات پر از حرف نگفته !
به تو حسودیم می شود!
چقدر خوب دستانت را، به فاصله عادت دادی!
پاهایت را، به رفتن های دور،
لبهایت را، به سکوت،
و خاطره هایت را، به فراموشی،
به تو حسودیم می شود،
تو که به داشتن قلبی سنگی عادت کردی،
یادت هنوز در من باقیست،
و صدای قلبت طنین گام های توست،
که آهسته از من دور میشود !
به اََبر ها خوش آمد می گویم،
لبخندشان طلوع مختصر آفتاب،
و بوسه یشان، ساعقه است!
به اَبر ها سلام می دهم،
که از غرش زمینیان نمی هراسند،
و می دانند، آسمان، فراخ تر از زمین است !
تا شبی که مردگان در سروش سحر، به خود بلرزند، من منتظر خواهم بود !
آری، منتظر خواهم بود!
و در قعر بودن ها، به انتظار آن شب، پوست می اندازم !
آنگونه که سنگ ها، در سرمای سرد سرد،
هر شب پوست می اندازند،
تا حقیر ترین ذره ها، به خاک بپیوندند !

27- در انتظار
تو را غایب نا میده اند، نه اینکه حاظر نباشی، چون ظاهر نیستی!
غیبت به معنی حاظر نبودن،
تهمت ناروایی است که به تو زده اند،
و آنان که بر این پندارند،
فرق میان ظهور و حضور را نمی دانند!
آمدنت که در انتظار آنیم، به معنای ظهور است نه حضور،
و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند،
ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را !
وقتی ظاهر می شوی؛
همه انگشت حیرت به دندان می گزند!
و با تعجب می گویند،!
که تو را پیش از این هم دیده اند!
و راست می گویند،
زیرا که تو میان مایی چون امام مایی!
جمعه ها که از راه می رسد،
صاحبدلان دل از دست می دهند،
و قرار از کف می نهند،
و غافله ی دلهای بی قرار رو به قبله می کنند،
و آمدنت را به انتظار می نشینند!
اینک ای قبله ی هر غافله،
در آستانه ی آدینه ی تنهاییم،
سرود ساکت انتظار را،
برای تو زمزمه می کنم !
آمدنت را به انتظار نشسته ام !


28- بعثت (خدا)
همه در بعثت ذرات هستیم !
همه پیغمبر به ذات هستیم !
بشر آینه دار بی ثباتیست !
وگرنه دانش توحید، ذاتیست !
خدا جز خاک مأوایی ندارد !
جهان غیر خدا جایی ندارد !
خدا درلابه لای لامکان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا جاری، خدا می بارد اینجا !
خدا این عشق را، می کارد اینجا !
خدا در گِل، خدا در آب و رنگ است !
خدا نقاش این، دشت قشنگ است !
خدا را می توان از خلسه فهمید !
خدا را در پرستش، می توان دید !
خدا در باطن آباد شراب است !
خدا در قعر چشمان تو خواب است !
خدا یعنی درختان حرف دارند !
شقایقها درونی ژرف دارند !
خدا سرچشمه ی لیل و النهار است !
خدا معراج شبنم، در بهار است !
خدا ذات گل و ذات قناری ست !
خدا اثبات باران بهاری ست !
خدا در هر نظر آینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !




29- اسیر
دلا هنوز مانده ای، اسیر دست سرنوشت !
چه استخاره می کنی؟ سر جهنم و بهشت !
سبد سبد تلاش را، به روی شانه می برند !
چرا هنوز مانده ای در ابتدای فصل کشت ؟
چه روز های تیره ای، که در برابرت نشست !
از آن شبی که بخت بد، به نام تو قفس نوشت !
اسیر نان و گندمی، میان این همه گمی !
مگر که معجزه کند، رسی به چشمه ی بهشت !
همیشه گفته ام زمین، سرای ماندن تو نیست !
پرنده باش و پر بزن، از این محله های زشت

  
  

قدیم ندیما که فقط صفا بود

موبایل و اینترنت و سی دی نبود

بزرگترا بالای خونه جاشون

کوچیکترا کنار دست و پاشون

صبحونه نون سنگکه داغ و پنیر

یه ذره سرشیر و عسل با فتیر

شبهای یلدا شب قصه گفتن

دختر پادشاه و هیزم شکن

سبزی پلو با ماهیمون به را بود

نخودچی کیشمیش روی کرسیا بود

کار خونه با دخترای خونه

کار بیرون با پسرای خونه

عروسیا ساده بود و بی ریا

مهریه ها یک سفر کربلا

رسم و رسومی داشت خواستگاری

خاطره هاش تو عکس یادگاری

از اون زمون که سادگی تموم شد

خوشی به زندگی ما حروم شد

پول زیاد حق تقدم شده

روکم کنی عادت مردم شده

دنیا دیگه عوض شده راست راسی

حرف می زنن راست و بی رودرباسی

"خونه کلنگی ها که سنگی شدن

آدما اکثرا کلنگی شدن"

آیفون اومد جای کلون و کوبه

سادگی رفت تو سطل خاکروبه

کفشای جورواجور بجا ارُسّی

شومینه و شوفاژ بجای کرسی

لامپای مهتابی بجای توری

کتری های برقی بجای قوری

اُدکلن اومد جای عطر قمصر

شیر هلندی جای شیر مادر

لنزای رنگارنگ بجای عینک

شادونه رفت و جاش چیپس و پفک

نوشابه اومد جای سرکه شیره

پیتزا اومد بجای ارده شیره

آخر برنامه غذایی مون نوشته

"گالینابلانکا"جای آش رشته

جوونامون بعضیا قِرتی شدن

اعتیاد اومد و زپرتی شدن

با آمپول و قرص و کراک و شیشه

هیچ کسی عاقبت به خیر نمی شه

میدون سیّداسماعیل دوباره

به رونق افتاد از لباس پاره

سوراخ سوراخه همه ی لباسا

تیپ جوونا مثله آس و پاسا

یه روزی کله ی کچل مد می شه

یه روزی کله مثل هدهد می شه

تو قهوه خونه ها جوونِ بیجون

شب تا سحر نشسته پای قلیون

صبحا که موقعه حساب کتابه

تازه طرف تا لنگ ظهر می خوابه

بعدِ ناهار و ساعت اداری

دنبال کار می گرده از بیکاری

به هر محله مشغول سرکشی

شش نفری می رن مسافر کشی

دخترای پر از فیس و افاده

دختر از دماغ فیل افتاده

اسم شناسنامش اگه زلیخواست

با صد کرشمه می گه اسمم آیداست

هرجا که با کلاسه اونجا هستش

قلاده ی سگی درون دستش

بعد یه آرایش صدتا صدتا

دختر چهل کیلو میشه نود تا

ترشیده و رو دست مادر هنوز

میگه شوهر میخوام مثله "تام کروز"

شوهری می خواهم که دکتر باشه

حساب بانک سوییسش پر باشه

باید هزار تا سکه مهرم کنه

تا روی دخترخالمو کم کنه

عروسیمون بالای برج میلاد

گذشته هاشو برده انگار از یاد

پشت قبالم یه موبایل و ماشین

یه خونه تهران یه خونه تو برلین

دختره تا کرج نرفته تا حالا

ماه عسل می گه بریم آمریکا

دوماد ندید بدیده و خل میشه

هول میشه و دست و پاهاش شل میشه

"خونه کلنگی ها که سنگی شدن

آدما اکثرا کلنگی شدن"


  
  

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد...


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ آنقدر رشیدی که تنت افتاده اطراف تنت پیرهنت افتاده یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم با سنگ زبس که زدنت افتاده از بس به سر و صورت تو سنگ زدند خدشه به عقیق یمنت افتاده سر در بدنت بود که پامال شدی پس دست تو نیست گردنت افتاده برگرد حسین زود حسین برگردانش در خیمه عروس حسنت افتاده