سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوق، خوی صاحبان یقین است . [.امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :40
بازدید دیروز :18
کل بازدید :169720
تعداد کل یاداشته ها : 336
103/2/30
2:15 ع

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود .

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمی کرد . خانواده دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق نا ممکن برگیرد . و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد . اما او تنها لبخند میزد . او می دانست که همگان تصور می کردند و عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده . . . اما خودش می دانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند . اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند . پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد . . .

وی گفت : فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد ، زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در آنجا گفت : من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمی کنم . تنها یک خواسته دارم . . .

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را می دهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند . هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود .

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت . . .

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر می کنی پسر پادشاه میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب می کند . . . !

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است . . .

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک می شد . . . اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود می رسید و به آن آب می داد و از آن مراقبت می کرد گلی از آن نمی رویید . . . او روز به روز افسرده تر می شد . به گفته دوستانش پی می برد . تا روز موعود . . . .

که همه دختران شهر با گلدان هایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند . . . یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رزهای سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز . . . اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد . تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند . . .

شاهزاده که گلدان ها را یکی یکی می گرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد . . . سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب آورد . . .

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده . . . .

همهمه ای راه افتاد . همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه می کردند . . . که پسر پادشاه گفت : مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود . در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود . . . !!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت . . . . . . . . . . .

 

انکس که بداند و بداند که بداند (این بداند دوم یک فهم معرفتی از دانستن اول است)

و انکس که بداند و بفهمد که بداند

انکس که بداند و بداند که بداند

اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

انکس که بداند و نداند که بداند (مثل فارق التحصیلان دانشگاه های ما )

انکس که بداند و نداند که بداند

بیدارش نما که بیش از این خفته نماند

انکس که نداند وبداند که نداند

لنگان خرک خویش به مقصد برساند

انکس که نداند و نداند که نداند

و نخواهد که بداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند

ما دو جور جهل داریم : یک جهل ساده و بسیط که فرد میدونه که نمیدونه

و یک جهل مرکب که فرد نمیدونه که نمیدونه این فکر میکنه که همه چیز رو می دونه

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ آنقدر رشیدی که تنت افتاده اطراف تنت پیرهنت افتاده یک ظرف عسل داشت لبت فکر کنم با سنگ زبس که زدنت افتاده از بس به سر و صورت تو سنگ زدند خدشه به عقیق یمنت افتاده سر در بدنت بود که پامال شدی پس دست تو نیست گردنت افتاده برگرد حسین زود حسین برگردانش در خیمه عروس حسنت افتاده