یروز اقای جنتی داشت تو خیابون راه میرفت....یهو دید یگوشه چنتا جوون وایسادن و بلند بلند میخندن
نزدیکشون ک رسید یکیشون یه جک درمورد جنتی گفت و همه زدن زیر خنده....
ناگهان پسره،جنتی رو دید که داره با چشای اشک الود بهش نگاه میکنه.....خنده از رو لباش خشک شد...
جنتی ااااروم اشکشو پاک کرد....یه نفس عمیق کشید و سرشو انداخت پایین و با قدم های اروم ازشون دور شد...
اشک از چشای پسر جاری شد...تکیه داد به دیوار و ااااااروم نشست رو زمین....
یه اه سرد کشید و به اسمون نگاه کردو داد زد.......خدایاآآآآآآآآآآآآآآآ!!!!!!.......منو ببخش....!!
خدایا...منو ببخش!!