17- احساس
دلم برای عروسکی می سوزد،
که همیشه چشم هایش باز است،
ولی هیچ وقت چیزی نمی بیند !
گنجشکی، در باغچه ی حیاطمان،
میان برف جان داد !
بهار که از راه رسید،
در باغچه، زبان گنجشک روییده بود!
زمستان، بهاری ترین فصل خداست ، برای کلاغی که عریانی درخت را بیتوته می کند!
و شرم، چشمهای مردی است، که دست هایش را، در جیب های خالی فرو می برد !
از شکوفه های بادام، تا رویاهای دخترکان بالغ ، فصلی است، که سرمایش، شکوفه ها را، به یائسگی می کشاند !
گناه اگر نباشد ، می خواهم کمی دوستتان داشته باشم!
احساس می کنم، بعضی روزها باید، کمی دلتنگ شما باشد، کمی پرت شما شود حواسم،
راستی که پیر می کند موهای آدم را !
این روز هم گذشت!
نشنیده بگیرید از من!
می دانید؟ بدون گناهانی کوچک!
هیچ نمیشود زندگانی کرد!
البته اگر بیاید، شاید، عاشقتان هم شوم، کم کم ،
و برایتان شعر های بزرگ هم ببافم!
من که آدمی مختصرم!
بی تعارف،
بدون گناهی کم،
عاشقتان نمی توانم بمانم!
میدانید که؟ آنقدرها کسی نیستم من !
صلاح اگر می دانید،
پیر که شدم،
سپید شما باشد موهایم!
قبول است ؟
18- توهم
وچه واهی بود، وقتی پنداشتم، تو گم شده ای!
و در نیافتی، که جهنم را من، با طراوت کرده ام!
و چه واهی بود، وقتی پنداشتم، با مهر می توان زندگی کرد!
تابلوی سر راه، نشان می داد، که دیگر، هرگز از تو عبور نخواهم کرد!
سکه های بی شمار، تو را از من ربودند!
و اینک فِراقتی یافتم، از، فُراغ تو!
و تو را خواهم دید، که از درخت جدایی، آه می چینی !
و تو را خواهم دید، که در حصرت کفنی هستی، که تو را در بر گیرد !
به یاد داری آن شب کشتزار هشیاری مرا داس های دلربایی تو درو کرد!
و خرمن آگاهی مرا از ساری هوس های تو کوبید !
تا خمیری از جهل برای تنوره ی قلبم بسازد،
و نان فحشا را به حاظمه ی روحم دهد!
و چه زیبا انگشتان غی خداوند همه چیز را بالا آورد!
به یاد داری؟
19- یادمان رفت
سر مشق های آب بابا، یادمان رفت !
رسم نوشتن با قلم ها، یادمان رفت !
گل کردن لبخند های هم کلاسی!
با یک نگاه ساده حتی، یادمان رفت
ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته !
آن زنگ های بی کلک را، یادمان رفت !
راه فرار از مشق های توی خانه !
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت !
آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم !
جدّیت تصمیم کبری، یادمان رفت !
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم !
یادش بخیر، اما خدا را یادمان رفت !
در گوشمان خواندند رسم آدمّیت !
آنحرف ها را زود، اما، یادمان رفت!
فردا چه کاره میشوی؟ موضوع انشا!
ساده نوشتیم آنقدر تا، یادمان رفت!
دیروز، تکلیف آب بابا بود و خط خورد!
تکلیف فردا، نان و بابا، یادمان رفت !
20- ناله
گریه های دم به دم ، ناله های دربدر،
اشک های بی امان، زجّه های بی اثر!
خنده های زورکی، غصه های بی ریا، وعده های پوچ پوچ!
شِکوه های بی ثمر، طعنه ها، کنایه ها، زخم های ناگذیر !
دِشنه های مردم و، درد های بی خبر!
واژه های نا امید، سطر های سوت و کور !
هی مدام زمزمه، این قضا و آن قَدَر !
روزهای غم زده، لحظه های بی هدف !
این تمام قصه بود، بی حضور یک نفر !
بی حضور یک نفر !
21- تصویر
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در طلوع گل سرخ !
از پس پرده ی عتر!
در تراویدن من!
از رگ آبی ابر!
تپش قلب زمین!
در شب زایش خاک!
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در گلوگاه قناری، هنگام نماز
در غم قربت باد !
در دل جنگل کاج !
موسم وحشت گل!
بوی تند باروت !
در گذر گاه نسیم !
تپش مضطرب بچه یتیم !
فصل گستاخی گنجشک جوان !
در بر آشفتن رویای سحر گاه چنار !
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در خرامیدن نهر !
وقت جاری شدن از مخمل دشت !
در بلندای غرور آور پرواز عقاب !
زورق لانه ی بلدرچین !
در میان شط طوفانی یک گندم زار !
تندی نبض غزال !
در هراس گذر از معبد فقر !
از تو تصویری هست !
در بانگ پر از شور چکاوک ها !
خیمه ی عتر عقاقی در باغ !
دست بی شرم نسیم !
سرخی گونه ی سیب !
از تو تصویری هست !
کاش تصویر تو جاری میشد !
در بلور رگ جوی !
تا زمین بارور از عتر تنت می گردید !
نسیبم از غمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نگاه مبهمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
در این خواب کویر آسا ، بر این داغ عطش افزا !
زبان زمزمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
من و چرخ و فراموشی هم آغوشی ،خطا پوشی!
دلیل عالمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
پس از یک عمر لنگیدن و با تردید جنگیدن،
قدم در مقدمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
چنان از گرده ام عسیان !
کشیده تسمه ی نسیان !
که اسم اعظمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نه آن وحدت نه این کثرت !
من و آیینه حیرت !
عدم تا آدمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
مرا گفتی بیا، چون سوی خود می خوانمت !
اما در این می خوانمت، عشق است یا آتش نمی دانم !
22- باران
ببار باران، ببار!
ببار برای شادی چتر های خوابیده در کنج کمد!
برای بارانی های تا شده ی بی قرار، ببار!
ببار برای باز باران های کتاب دبستان!
و برگ های سپیدار را در جوی پر آب بچرخان!
ببار ، ببار برای تشنگی آسفالت های داغ خیابان !
برای شستن تن خسته و کثیف ساختمان !
ببار ،ببار برای چشم های بازیگوش که خیره به پنجره اند
برای لباسهای خشک روی بند که عاشق بند بازی اند!
ببار برای گفتگو های بی سر و ته،
به به ! چه هوای خوبیست!،
یا چه می چسبه تو این هوا !
آری ببار، برای ما، برای ما که در حسرت طعم ابر و آسمانیم !
23- تولد
مبارک باد !
تولد پرواز در بال کبوتر !
تولد آواز در ذهن قناری !
تولد سیب در باغ بهشت !
مبارک باد !
تولد ماه در باغ ستاره !
تولد آب در غربت ماهی !
تولد گل در تنهایی گلدان !
مبارک باد !
تولد عشق، در نگاه تو !
تولد تو، در قلب من !
تولد من در عشق تو !
مبارک باد ! مبارک باد !
آنقدر به این سو نیامدی، تا سیلاب، رود را عریضتر کرد !
و تو، در آنسوی رود، کمرنگ شدی !
کمرنگی ات را به گردن فاصله انداختی !
هرگز ندانستی کسی که برای تو هدیه می آورد، مسافر نبود!
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
تا واژه ها چون ماهی در آب می لغزند !
تا واژه ها چون ماهی در خاک می میرند !
هرگز نخواهی دانست،
تا این گونه مضطرب تا این گونه پر نیاز ،
در لحظه های حضورت شناورم،
هرگز نخواهی دانست،
تا در سکوت پر راز این سکوت،
پر می کشد، نگاه پر از مهربانیت،
هرگز نخواهی دانست،
که دوستت دارم !
24- حرفهای تنهایی
آسمان بی ستاره، انتظار است، منتظر شب !
آسمان پر ستاره، بی قرار است، بی قرار روز !
آسمانی از ستاره، انتحار است، کشنده ی خود، کشنده ی خود!
شکست، حاصل ضربِ تقسیم ِ جمع ِتفریق ِ محاسبات ماست!
و پیروزی جذر اِنُم تلاش های ما !
و آن درخت که میوه ی همچون تنه ی خویش دارد، همیشه سبز می ماند!
و هیچ زردی یافت نمی شود، که در درونش سیاهی نباشد،
سیاهی از تلاقی انتهای زردی ها بوجود می آید!
پس برای یافتن هر گمشده ای باید خود نیز گم شد !
پرواز ، گریه بغز گل گلدان است !
پرواز ، آرزوی قفس مرغان است !
پرواز ، امید یک پنجره ی زندان است !
پرواز ، پرش چشمکی از عشق !
پرواز ، یوسفی گمگشده ی انسان است !
پرواز ، توبه ی رندان است !
پرواز، لحظه ی، میان، زدن، پلکان است
و غریبانه ترین غربت، آنست، که غریب آنرا حس نمی کند!
و پاکی نیرومند ترین محرک، برای آلودگی هاست!
آقا، آقا نگاهت، جای آهوهاست می دانم !
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم !
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد !
جای تو وسعت دریاست می دانم !
برگشتنت در قلب های مرده ی مردم !
همرنگ طوفانی ترین دریاست می دانم !
آقا اگر تو بر نمی گردی دلیل آن، در چشم های پر گناه ماست، می دانم !
جای سر انگشتان پر نورت در این ظلمت، مانند رد باد بر شن هاست، می دانم !
در باور کوتاه این مردم نمی گنجی، وقتی بیایی اول دعواست، می دانم !
ای کاش بر گردی، ای کاش برگردی، که بعد از این همه بی تو بودن یکباره حس بودنت زیباست، می دانم!
کی باز می گردی! کی باز میگردی! برایم بودن با تو زیباترین آرامش دنیاست، می دانم !
تو باز می گردی!
تو باز می گردی!
آقا تو باز می گردی!
اگر امروز نه فردا !
از آتشی که در دلم بر پاست می دانم !
25- مادر
مادر ، مادر اگر چشمان سرخ پر غمت را، از اشک گاهی سیر می کردم، ببخشید !
گاهی اگر دلواپسی ساده ات را، بی منطقی تعبیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر اگر چشمت به کوچه خیره می شد، و من همیشه دیر می کردم، ببخشید !
مادر ، اگر گاهی برایت توی قصه، روباه ها را شیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر فقط یک چیز میخواهم بگویم ، تنها شما را پیر می کردم، ببخشید !
26- تحول
چشم هایت را ببند،
باز کن ،
حالا همه چیز عوض شد ،
دنیا به اندازه ی یک پلک زدن تغییر کرده است !
حواست هست !
من همان انوشه ام، که پار سال، یک ستاره خواست از آسمان دلت!
حالا، به هفت آسمانت هم راضی نمی شوم !
چهارده شب است، همین وقت ها، کسی پشت حسرت نگاه من، تکه ای از نان نقره ای می کند!
کاش زود تر بیایی،
کاش زود تر بیایی،
تا قبل از همه،
آخرین نان نقره ای آسمان را با هم بر داریم !
کاش زود تر بیایی ، کاش!
کفش هایت پر از رفتن ،
چشمانت پر از جاده های دور ،
و کوله پشتی ات پر از حرف نگفته !
به تو حسودیم می شود!
چقدر خوب دستانت را، به فاصله عادت دادی!
پاهایت را، به رفتن های دور،
لبهایت را، به سکوت،
و خاطره هایت را، به فراموشی،
به تو حسودیم می شود،
تو که به داشتن قلبی سنگی عادت کردی،
یادت هنوز در من باقیست،
و صدای قلبت طنین گام های توست،
که آهسته از من دور میشود !
به اََبر ها خوش آمد می گویم،
لبخندشان طلوع مختصر آفتاب،
و بوسه یشان، ساعقه است!
به اَبر ها سلام می دهم،
که از غرش زمینیان نمی هراسند،
و می دانند، آسمان، فراخ تر از زمین است !
تا شبی که مردگان در سروش سحر، به خود بلرزند، من منتظر خواهم بود !
آری، منتظر خواهم بود!
و در قعر بودن ها، به انتظار آن شب، پوست می اندازم !
آنگونه که سنگ ها، در سرمای سرد سرد،
هر شب پوست می اندازند،
تا حقیر ترین ذره ها، به خاک بپیوندند !
27- در انتظار
تو را غایب نا میده اند، نه اینکه حاظر نباشی، چون ظاهر نیستی!
غیبت به معنی حاظر نبودن،
تهمت ناروایی است که به تو زده اند،
و آنان که بر این پندارند،
فرق میان ظهور و حضور را نمی دانند!
آمدنت که در انتظار آنیم، به معنای ظهور است نه حضور،
و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند،
ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را !
وقتی ظاهر می شوی؛
همه انگشت حیرت به دندان می گزند!
و با تعجب می گویند،!
که تو را پیش از این هم دیده اند!
و راست می گویند،
زیرا که تو میان مایی چون امام مایی!
جمعه ها که از راه می رسد،
صاحبدلان دل از دست می دهند،
و قرار از کف می نهند،
و غافله ی دلهای بی قرار رو به قبله می کنند،
و آمدنت را به انتظار می نشینند!
اینک ای قبله ی هر غافله،
در آستانه ی آدینه ی تنهاییم،
سرود ساکت انتظار را،
برای تو زمزمه می کنم !
آمدنت را به انتظار نشسته ام !
28- بعثت (خدا)
همه در بعثت ذرات هستیم !
همه پیغمبر به ذات هستیم !
بشر آینه دار بی ثباتیست !
وگرنه دانش توحید، ذاتیست !
خدا جز خاک مأوایی ندارد !
جهان غیر خدا جایی ندارد !
خدا درلابه لای لامکان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا جاری، خدا می بارد اینجا !
خدا این عشق را، می کارد اینجا !
خدا در گِل، خدا در آب و رنگ است !
خدا نقاش این، دشت قشنگ است !
خدا را می توان از خلسه فهمید !
خدا را در پرستش، می توان دید !
خدا در باطن آباد شراب است !
خدا در قعر چشمان تو خواب است !
خدا یعنی درختان حرف دارند !
شقایقها درونی ژرف دارند !
خدا سرچشمه ی لیل و النهار است !
خدا معراج شبنم، در بهار است !
خدا ذات گل و ذات قناری ست !
خدا اثبات باران بهاری ست !
خدا در هر نظر آینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
29- اسیر
دلا هنوز مانده ای، اسیر دست سرنوشت !
چه استخاره می کنی؟ سر جهنم و بهشت !
سبد سبد تلاش را، به روی شانه می برند !
چرا هنوز مانده ای در ابتدای فصل کشت ؟
چه روز های تیره ای، که در برابرت نشست !
از آن شبی که بخت بد، به نام تو قفس نوشت !
اسیر نان و گندمی، میان این همه گمی !
مگر که معجزه کند، رسی به چشمه ی بهشت !
همیشه گفته ام زمین، سرای ماندن تو نیست !
پرنده باش و پر بزن، از این محله های زشت
دلم برای عروسکی می سوزد،
که همیشه چشم هایش باز است،
ولی هیچ وقت چیزی نمی بیند !
گنجشکی، در باغچه ی حیاطمان،
میان برف جان داد !
بهار که از راه رسید،
در باغچه، زبان گنجشک روییده بود!
زمستان، بهاری ترین فصل خداست ، برای کلاغی که عریانی درخت را بیتوته می کند!
و شرم، چشمهای مردی است، که دست هایش را، در جیب های خالی فرو می برد !
از شکوفه های بادام، تا رویاهای دخترکان بالغ ، فصلی است، که سرمایش، شکوفه ها را، به یائسگی می کشاند !
گناه اگر نباشد ، می خواهم کمی دوستتان داشته باشم!
احساس می کنم، بعضی روزها باید، کمی دلتنگ شما باشد، کمی پرت شما شود حواسم،
راستی که پیر می کند موهای آدم را !
این روز هم گذشت!
نشنیده بگیرید از من!
می دانید؟ بدون گناهانی کوچک!
هیچ نمیشود زندگانی کرد!
البته اگر بیاید، شاید، عاشقتان هم شوم، کم کم ،
و برایتان شعر های بزرگ هم ببافم!
من که آدمی مختصرم!
بی تعارف،
بدون گناهی کم،
عاشقتان نمی توانم بمانم!
میدانید که؟ آنقدرها کسی نیستم من !
صلاح اگر می دانید،
پیر که شدم،
سپید شما باشد موهایم!
قبول است ؟
18- توهم
وچه واهی بود، وقتی پنداشتم، تو گم شده ای!
و در نیافتی، که جهنم را من، با طراوت کرده ام!
و چه واهی بود، وقتی پنداشتم، با مهر می توان زندگی کرد!
تابلوی سر راه، نشان می داد، که دیگر، هرگز از تو عبور نخواهم کرد!
سکه های بی شمار، تو را از من ربودند!
و اینک فِراقتی یافتم، از، فُراغ تو!
و تو را خواهم دید، که از درخت جدایی، آه می چینی !
و تو را خواهم دید، که در حصرت کفنی هستی، که تو را در بر گیرد !
به یاد داری آن شب کشتزار هشیاری مرا داس های دلربایی تو درو کرد!
و خرمن آگاهی مرا از ساری هوس های تو کوبید !
تا خمیری از جهل برای تنوره ی قلبم بسازد،
و نان فحشا را به حاظمه ی روحم دهد!
و چه زیبا انگشتان غی خداوند همه چیز را بالا آورد!
به یاد داری؟
19- یادمان رفت
سر مشق های آب بابا، یادمان رفت !
رسم نوشتن با قلم ها، یادمان رفت !
گل کردن لبخند های هم کلاسی!
با یک نگاه ساده حتی، یادمان رفت
ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته !
آن زنگ های بی کلک را، یادمان رفت !
راه فرار از مشق های توی خانه !
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت !
آنروز ها را آنقدر شوخی گرفتیم !
جدّیت تصمیم کبری، یادمان رفت !
شعر خدای مهربان را حفظ کردیم !
یادش بخیر، اما خدا را یادمان رفت !
در گوشمان خواندند رسم آدمّیت !
آنحرف ها را زود، اما، یادمان رفت!
فردا چه کاره میشوی؟ موضوع انشا!
ساده نوشتیم آنقدر تا، یادمان رفت!
دیروز، تکلیف آب بابا بود و خط خورد!
تکلیف فردا، نان و بابا، یادمان رفت !
20- ناله
گریه های دم به دم ، ناله های دربدر،
اشک های بی امان، زجّه های بی اثر!
خنده های زورکی، غصه های بی ریا، وعده های پوچ پوچ!
شِکوه های بی ثمر، طعنه ها، کنایه ها، زخم های ناگذیر !
دِشنه های مردم و، درد های بی خبر!
واژه های نا امید، سطر های سوت و کور !
هی مدام زمزمه، این قضا و آن قَدَر !
روزهای غم زده، لحظه های بی هدف !
این تمام قصه بود، بی حضور یک نفر !
بی حضور یک نفر !
21- تصویر
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در طلوع گل سرخ !
از پس پرده ی عتر!
در تراویدن من!
از رگ آبی ابر!
تپش قلب زمین!
در شب زایش خاک!
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در گلوگاه قناری، هنگام نماز
در غم قربت باد !
در دل جنگل کاج !
موسم وحشت گل!
بوی تند باروت !
در گذر گاه نسیم !
تپش مضطرب بچه یتیم !
فصل گستاخی گنجشک جوان !
در بر آشفتن رویای سحر گاه چنار !
از تو تصویری هست !
از تو تصویری هست !
در خرامیدن نهر !
وقت جاری شدن از مخمل دشت !
در بلندای غرور آور پرواز عقاب !
زورق لانه ی بلدرچین !
در میان شط طوفانی یک گندم زار !
تندی نبض غزال !
در هراس گذر از معبد فقر !
از تو تصویری هست !
در بانگ پر از شور چکاوک ها !
خیمه ی عتر عقاقی در باغ !
دست بی شرم نسیم !
سرخی گونه ی سیب !
از تو تصویری هست !
کاش تصویر تو جاری میشد !
در بلور رگ جوی !
تا زمین بارور از عتر تنت می گردید !
نسیبم از غمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نگاه مبهمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
در این خواب کویر آسا ، بر این داغ عطش افزا !
زبان زمزمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
من و چرخ و فراموشی هم آغوشی ،خطا پوشی!
دلیل عالمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم!
پس از یک عمر لنگیدن و با تردید جنگیدن،
قدم در مقدمت عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
چنان از گرده ام عسیان !
کشیده تسمه ی نسیان !
که اسم اعظمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
نه آن وحدت نه این کثرت !
من و آیینه حیرت !
عدم تا آدمت، عشق است یا آتش؟ نمی دانم !
مرا گفتی بیا، چون سوی خود می خوانمت !
اما در این می خوانمت، عشق است یا آتش نمی دانم !
22- باران
ببار باران، ببار!
ببار برای شادی چتر های خوابیده در کنج کمد!
برای بارانی های تا شده ی بی قرار، ببار!
ببار برای باز باران های کتاب دبستان!
و برگ های سپیدار را در جوی پر آب بچرخان!
ببار ، ببار برای تشنگی آسفالت های داغ خیابان !
برای شستن تن خسته و کثیف ساختمان !
ببار ،ببار برای چشم های بازیگوش که خیره به پنجره اند
برای لباسهای خشک روی بند که عاشق بند بازی اند!
ببار برای گفتگو های بی سر و ته،
به به ! چه هوای خوبیست!،
یا چه می چسبه تو این هوا !
آری ببار، برای ما، برای ما که در حسرت طعم ابر و آسمانیم !
23- تولد
مبارک باد !
تولد پرواز در بال کبوتر !
تولد آواز در ذهن قناری !
تولد سیب در باغ بهشت !
مبارک باد !
تولد ماه در باغ ستاره !
تولد آب در غربت ماهی !
تولد گل در تنهایی گلدان !
مبارک باد !
تولد عشق، در نگاه تو !
تولد تو، در قلب من !
تولد من در عشق تو !
مبارک باد ! مبارک باد !
آنقدر به این سو نیامدی، تا سیلاب، رود را عریضتر کرد !
و تو، در آنسوی رود، کمرنگ شدی !
کمرنگی ات را به گردن فاصله انداختی !
هرگز ندانستی کسی که برای تو هدیه می آورد، مسافر نبود!
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
همیشه علامت تعجب!! مانده ام برای آدمهایی که، هزار علامت سوال؟؟ بوده اند برای من !
تا واژه ها چون ماهی در آب می لغزند !
تا واژه ها چون ماهی در خاک می میرند !
هرگز نخواهی دانست،
تا این گونه مضطرب تا این گونه پر نیاز ،
در لحظه های حضورت شناورم،
هرگز نخواهی دانست،
تا در سکوت پر راز این سکوت،
پر می کشد، نگاه پر از مهربانیت،
هرگز نخواهی دانست،
که دوستت دارم !
24- حرفهای تنهایی
آسمان بی ستاره، انتظار است، منتظر شب !
آسمان پر ستاره، بی قرار است، بی قرار روز !
آسمانی از ستاره، انتحار است، کشنده ی خود، کشنده ی خود!
شکست، حاصل ضربِ تقسیم ِ جمع ِتفریق ِ محاسبات ماست!
و پیروزی جذر اِنُم تلاش های ما !
و آن درخت که میوه ی همچون تنه ی خویش دارد، همیشه سبز می ماند!
و هیچ زردی یافت نمی شود، که در درونش سیاهی نباشد،
سیاهی از تلاقی انتهای زردی ها بوجود می آید!
پس برای یافتن هر گمشده ای باید خود نیز گم شد !
پرواز ، گریه بغز گل گلدان است !
پرواز ، آرزوی قفس مرغان است !
پرواز ، امید یک پنجره ی زندان است !
پرواز ، پرش چشمکی از عشق !
پرواز ، یوسفی گمگشده ی انسان است !
پرواز ، توبه ی رندان است !
پرواز، لحظه ی، میان، زدن، پلکان است
و غریبانه ترین غربت، آنست، که غریب آنرا حس نمی کند!
و پاکی نیرومند ترین محرک، برای آلودگی هاست!
آقا، آقا نگاهت، جای آهوهاست می دانم !
دستان پاکت مثل من تنهاست، می دانم !
آقا دلت در هیچ ظرفی جا نمی گیرد !
جای تو وسعت دریاست می دانم !
برگشتنت در قلب های مرده ی مردم !
همرنگ طوفانی ترین دریاست می دانم !
آقا اگر تو بر نمی گردی دلیل آن، در چشم های پر گناه ماست، می دانم !
جای سر انگشتان پر نورت در این ظلمت، مانند رد باد بر شن هاست، می دانم !
در باور کوتاه این مردم نمی گنجی، وقتی بیایی اول دعواست، می دانم !
ای کاش بر گردی، ای کاش برگردی، که بعد از این همه بی تو بودن یکباره حس بودنت زیباست، می دانم!
کی باز می گردی! کی باز میگردی! برایم بودن با تو زیباترین آرامش دنیاست، می دانم !
تو باز می گردی!
تو باز می گردی!
آقا تو باز می گردی!
اگر امروز نه فردا !
از آتشی که در دلم بر پاست می دانم !
25- مادر
مادر ، مادر اگر چشمان سرخ پر غمت را، از اشک گاهی سیر می کردم، ببخشید !
گاهی اگر دلواپسی ساده ات را، بی منطقی تعبیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر اگر چشمت به کوچه خیره می شد، و من همیشه دیر می کردم، ببخشید !
مادر ، اگر گاهی برایت توی قصه، روباه ها را شیر می کردم، ببخشید !
مادر ، مادر فقط یک چیز میخواهم بگویم ، تنها شما را پیر می کردم، ببخشید !
26- تحول
چشم هایت را ببند،
باز کن ،
حالا همه چیز عوض شد ،
دنیا به اندازه ی یک پلک زدن تغییر کرده است !
حواست هست !
من همان انوشه ام، که پار سال، یک ستاره خواست از آسمان دلت!
حالا، به هفت آسمانت هم راضی نمی شوم !
چهارده شب است، همین وقت ها، کسی پشت حسرت نگاه من، تکه ای از نان نقره ای می کند!
کاش زود تر بیایی،
کاش زود تر بیایی،
تا قبل از همه،
آخرین نان نقره ای آسمان را با هم بر داریم !
کاش زود تر بیایی ، کاش!
کفش هایت پر از رفتن ،
چشمانت پر از جاده های دور ،
و کوله پشتی ات پر از حرف نگفته !
به تو حسودیم می شود!
چقدر خوب دستانت را، به فاصله عادت دادی!
پاهایت را، به رفتن های دور،
لبهایت را، به سکوت،
و خاطره هایت را، به فراموشی،
به تو حسودیم می شود،
تو که به داشتن قلبی سنگی عادت کردی،
یادت هنوز در من باقیست،
و صدای قلبت طنین گام های توست،
که آهسته از من دور میشود !
به اََبر ها خوش آمد می گویم،
لبخندشان طلوع مختصر آفتاب،
و بوسه یشان، ساعقه است!
به اَبر ها سلام می دهم،
که از غرش زمینیان نمی هراسند،
و می دانند، آسمان، فراخ تر از زمین است !
تا شبی که مردگان در سروش سحر، به خود بلرزند، من منتظر خواهم بود !
آری، منتظر خواهم بود!
و در قعر بودن ها، به انتظار آن شب، پوست می اندازم !
آنگونه که سنگ ها، در سرمای سرد سرد،
هر شب پوست می اندازند،
تا حقیر ترین ذره ها، به خاک بپیوندند !
27- در انتظار
تو را غایب نا میده اند، نه اینکه حاظر نباشی، چون ظاهر نیستی!
غیبت به معنی حاظر نبودن،
تهمت ناروایی است که به تو زده اند،
و آنان که بر این پندارند،
فرق میان ظهور و حضور را نمی دانند!
آمدنت که در انتظار آنیم، به معنای ظهور است نه حضور،
و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند،
ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را !
وقتی ظاهر می شوی؛
همه انگشت حیرت به دندان می گزند!
و با تعجب می گویند،!
که تو را پیش از این هم دیده اند!
و راست می گویند،
زیرا که تو میان مایی چون امام مایی!
جمعه ها که از راه می رسد،
صاحبدلان دل از دست می دهند،
و قرار از کف می نهند،
و غافله ی دلهای بی قرار رو به قبله می کنند،
و آمدنت را به انتظار می نشینند!
اینک ای قبله ی هر غافله،
در آستانه ی آدینه ی تنهاییم،
سرود ساکت انتظار را،
برای تو زمزمه می کنم !
آمدنت را به انتظار نشسته ام !
28- بعثت (خدا)
همه در بعثت ذرات هستیم !
همه پیغمبر به ذات هستیم !
بشر آینه دار بی ثباتیست !
وگرنه دانش توحید، ذاتیست !
خدا جز خاک مأوایی ندارد !
جهان غیر خدا جایی ندارد !
خدا درلابه لای لامکان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا مثل حقیقت، بی نشان است !
خدا جاری، خدا می بارد اینجا !
خدا این عشق را، می کارد اینجا !
خدا در گِل، خدا در آب و رنگ است !
خدا نقاش این، دشت قشنگ است !
خدا را می توان از خلسه فهمید !
خدا را در پرستش، می توان دید !
خدا در باطن آباد شراب است !
خدا در قعر چشمان تو خواب است !
خدا یعنی درختان حرف دارند !
شقایقها درونی ژرف دارند !
خدا سرچشمه ی لیل و النهار است !
خدا معراج شبنم، در بهار است !
خدا ذات گل و ذات قناری ست !
خدا اثبات باران بهاری ست !
خدا در هر نظر آینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
همین حالا، خدا در سینه ی ماست !
29- اسیر
دلا هنوز مانده ای، اسیر دست سرنوشت !
چه استخاره می کنی؟ سر جهنم و بهشت !
سبد سبد تلاش را، به روی شانه می برند !
چرا هنوز مانده ای در ابتدای فصل کشت ؟
چه روز های تیره ای، که در برابرت نشست !
از آن شبی که بخت بد، به نام تو قفس نوشت !
اسیر نان و گندمی، میان این همه گمی !
مگر که معجزه کند، رسی به چشمه ی بهشت !
همیشه گفته ام زمین، سرای ماندن تو نیست !
پرنده باش و پر بزن، از این محله های زشت